اما والتری در آن زمان خیلی کوچک بود: پاهایش حتی به پدال ها هم نمی رسید. او با لبخند ،ی که میدانست داستان پایان خوشی دارد، به یاد میآورد: «من مجبور شدم برگردم، و به شدت ناامید شدم. وقتی به خانه برگشتیم، پدربزرگم مرا مس،ه کرد و گفت: “اگر موسلی خود را هر روز صبح برای یک سال تمام تمام کنی، تا تابستان آینده میتو، به پدالها برسید. قول می دهم انجام دهم!» و به این ترتیب، از آن روز به بعد، والتری چهار ساله هر روز صبح موسلی خود را می خورد. روزهای طول،، سرد و تاریک پاییز و زمستان گذشت و زم، که اوایل تابستان فرا رسید و برف ها آب شد، به او اجازه داده شد به پیست کارت بازگردد.
منبع: https://www.mercedes-benz.com/en/exclusive/mercedes-me-magazine/relentless-valtteri-bottas/